گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
زهرا بلند شد ایستاد. یک، دو، … پنج قدم برداشت و بعد تولوپ همان جا روی فرش فرود آمد.
– مقداد! مقداد! زهرا راه رفت! دیدی؟
سرش را از روی کتاب زیارات و ادعیه بالا میآورد.
– راه رفت؟ به سلامتی!
همین را میگوید و دوباره سر در کتاب میکند تا بقیه زیارت امینالله را بخواند.
لجم میگیرد!
– طفلی بچهم که شده بچه سوم! باباش ذوق نمیکنه براش!
– عجبا! دعام که تموم بشه، ذوق هم میکنم. الان زشته وسط صحبت با امام رضا!
از حرفش خندهام میگیرد. به گنبد طلا نگاه میکنم. مقداد جوری گفت «وسط صحبت با امام رضا(ع)» که انگار امام واقعا نشسته روبه رویش و دارند با هم اختلاط میکنند!
اما اینکه به او گفتم «کم ذوق کردی»، زبان حال خودم هم هست. آدم سر بچه اولش، همه احساساتش خیلی شدید است. از ترسها و نگرانیهایش، تا کیفها و لذتهایش. هم زود دست و پایت را گم میکنی، هم فوران محبتت خیلی غلیظ است. بچههای بعدی که میآیند، همه چیز در بستری از باتجربگی و آرامش اتفاق میافتد. مخصوصا برای بچه سوم به بعد.
سجاد در حرم با مهره، سازه های چشم گیری می سازد.
سجاد ۵۰-۶۰ تایی مهر آورده روی فرش و دارد سازههای مختلف با آنها میسازد. زهرا هم بعد از فتحالفتوحی که کرده، چمباتمه زده کنار دست سجاد و هر لحظه بیم آن میرود که دست دراز کند و طراحی سجاد را به هم بریزد. علی در خنکای شبانه صحن پیامبر اعظم، رو به آسمان دراز کشیده و حرکت اسباببازی های نورانیای را دنبال میکند که در سراسر فضا مدام به آسمان پرتاب میشوند. انگار جزو مناسک زیارتی پسربچههای ده یازده ساله است که هر کدام باید دویست باری این اسباببازی را به بالا پرت کنند تا امام رضا جان از آنها راضی و خشنود گردد!
علی که برای اولین بار قدم برداشت، سفر خرمآباد بودیم. کنار یکی از آبشارهای دیدنی آنجا نشسته بودیم که علی ناگهان بلند شد و شروع کرد به سمت آبشار حرکت کردن. سه چهار قدمی رفت و بعد زمینگیر شد.
علی که راه افتاد، جوری به شگفت آمدیم که انگار پرواز کرده! با خودم فکر میکردم همین دو تا انقباض و انبساط ناقابل ماهیچه و باز و بسته شدن مفصلها، اینقدر قند در دلم آب کرده، اگر مادر مشاهیر جهان بودم، چه حالی داشتم! مثلا مادر حافظ شیرازی، وقتی حافظ اولین غزلش را گفته، یا مادر ارشمیدس وقتی صدای «یافتم یافتم!» پسرش را شنیده، مادر زکریای رازی وقتی خبر کشف الکل را به او دادهاند، مادر ویکتورهوگو وقتی «بینوایان» به چاپ اول رسیده! علی روی همین کره زمین راه رفته بود، اما کیف ما به اندازهای بود که انگار روی کره ماه قدم گذاشته است!
همین قدر هم اولین باری که بیماری دست و پا و دهان گرفت و شیر نمیخورد، خون به دلم شد. اشکهایم گلوله گلوله میریخت و به جز صورت خودم، صورت علی را هم که در بغلم بود، خیس میکرد. شیری که بدنم تولید کرده بود، تشنه لبهای علی بود اما دهان او پر از آفت و تاول بود و نمیتوانست شیر بخورد. غم، کلافگی، نگرانی و احساسات ضد و نقیض سراغم میآمد و دست و پا میزدم تا چارهای پیدا کنم. تصویر آن لحظات در ذهنم هنوز زنده است. برعکس دورههای بیماری سجاد. سجاد خیلی بیشتر و سنگینتر از علی مریض میشد، اما من چندان تصویری از ثانیهها و ساعتهای بیماریاش در ذهن ندارم. انگار باور کرده بودم که آدمیزاد به این راحتیها هم نمیمیرد!
باباها بعد از بچه سوم حسابی باباتر میشوند.
دعای کمیل شروع میشود و مقداد حسابی از خجالت زهرا درآمده و او را چلانده و بوسیده است. بعضیها که پدری مقداد بعد از تولد زهرا را میبینند، میگویند «دختر، این جوری دل بابا رو میبره. مخصوصا بعد از دو تا پسر!» اما من فکر میکنم اینکه یک سالی که مقداد باباتر از قبل شده است، به خاطر جاافتادگی در پدر بودن است که حاصل سومین بار بابا شدن است، فارغ از اینکه جنسیت سومی چه باشد. انگار با تولد سومی، باباها بیشتر با این نقششان کنار میآیند، پدری در شخصیتشان تهنشین میشود و بر این وجه وجودشان مسلطتر میشوند.
علی و سجاد خسته شدهاند و از نیمههای دعای کمیل، نق و نالههایشان شروع میشود. علی در گوشم میگوید:
– اینجا جای مهمیه. نباید خاطره بدی ازش پیدا کنم. اما کمکم دارم خاطره بد پیدا میکنم!
جوری حرف میزند که انگار یکی دو کارگاه «تربیت دینی کودکان» شرکت کرده و حالا اطلاعاتش را دارد دستاویزی برای باج گرفتن از من میکند!
یک گوشم به دعاست و یک دستم مشغول فعال کردن همه ظرفیتهای سرگرمکنندگیام. یکی یکی لواشکها، نان کشمشیها، شکلاتها و آجیلهای قایم شده در گوشه و کنار کیفم را رو میکنم. در وقفه بین خوراکیها هم، با ادواتی که در کیفم پیدا میکنم اسباب سرگرمیشان را فراهم میکنم. حقیقتا «محدودیت موجب خلاقیت است!» با یک لاک غلطگیر ناقابل و کارت ویزیتهایی که در کیف پولم انباشت شدهاند، سجاد و علی مدتی طولانی مشغول میشوند.
رسیدهایم به فراز «قو علی خدمتک جوارحی». صحنه راه افتادن زهرا در ذهنم تداعی میشود. اشکی از گوشه چشمم میافتد روی کتابچه دعا و پخش میشود.
«امام رضاجان! راه رفتن بچهها دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. ترسم از قدمهایی است که برخواهند داشت. آن روزهایی که دیگر دلشان نمیخواهد کنارشان گام برداریم. نگاهمان میکنند، چشمکی به نشانه خداحافظی میزنند و میروند جایی که نمیدانیم کجاست. آن روزها، قدمهایشان را به تو میسپارم. همین حالا دستشان را در دست تو میگذارم، که به ضعف و ناتوانی خودم، معترفم».
دعا که تمام میشود، گوشی را برمیدارم و به یک رفیق اصالتا مشهدی زنگ میزنم تا برای یافتن یک مکان تفریحی پسربچهپسند، با او مشورت کنم. بالاخره پسرم بیراه که حرف نمیزند! خاطره خوب مهم است!
پایان پیام/
منبع: فارس