حسرت ۱۷ ساله

حسرت ۱۷ ساله

به گزارش خبرگزاری فارس از شیراز، یک ساعتی می‌شد که با جانمازِ توی دستم و پابرهنه گوشه‌ خیابان منتظر بودیم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. خدا خدا می‌کردم یکبار دیگر بتوانم همسرم و پسرانم را ببینم. همهمه بین زائران و مردمِ ایستاده پشت درب حرم زیاد بود.

هرکسی چیزی می‌گفت:

-چهارتا زخمی توی صحن افتادن.

-تا الان چندتا شهید شدن.

-هنوز نتونستن تروریستا رو بگیرن.

-یه تروریست بوده، همون اول گرفتن.

از ترس ۱۰ دقیقه‌ای رفتیم داخل مغازه‌ای اطراف حرم پناه گرفتیم.

تازه داشتم درک می‌کردم توی حادثه پارسال، زائران چه حس و حالی داشتند؛ آن‌روزها مدام ذهنم درگیر آرتین و شهادت مادر و پدرش بود.

وقتی خبر اعدام تروریست‌ها را شنیدم خیلی خوشحال شدم. فکر نمی‌کردم دیگر جرأت کنند روی مردم بی‌دفاع اسلحه بکشند.

بالاخره تلفن محمدجواد آنتن داد و بعد از چندتا تماس بی‌پاسخ، جواب داد.

-محمدجواد کجایی؟ خوبی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ حسن و حسین کنارتن؟ حالشون خوبه؟

-خیلی عادی جواب داد: آره ما خوبیم، چیزی شده؟

-با تعجب پرسیدم: چیزی شده!؟ نصف جون شدم! مگه توی شبستان نبودی؟ اونجا تیراندازی نشده؟

-آره ما توی شبستانیم. ولی اینجا خبری نیست! با بچه‌ها نمازمون رو خوندیم. آنتن نداشتم که زنگت بزنم. در شبستان رو هم بستن. فکر کردم مانوره! آخه دوربرمون نیروهای امنیتی زیادن.

برای اینکه جلوی اشک‌های دخترم را بگیرم، تلفن را بلافاصله دادم دستش.

بیا با بابا حرف بزن. هیچ‌کدوم چیزیشون نشده.

ولی زینب گوشش بدهکار نبود. حتی بعد از نیم‌ساعت که توانستیم توی صحن، همدیگر را پیدا کنیم و با راهنمایی نیروهای امنیتی‌ به سوییت برگردیم هم حالش بهتر نشد. تا صبح می‌لرزید و گریه می‌کرد.

تا به محل اسکان برسیم، گوشی من و همسرم پشت سرهم زنگ می‌خورد؛ اقوام بودند که جویای احوالمان می‌شدند. مدام خودم را سرزنش می‌کردم که چرا روی آمدن به شیراز پافشاری کردم. با خودم فکر می‌کردم اگر دخترم خوب نشود، چی کار کنم.

اذان صبح همسرم و پسر بزرگم برای نماز به حرم رفتند؛ زینب اصرار داشت دیگر هیچ‌کدام به حرم نرویم و زود به خانه برگردیم. محمدجواد نشست کنارش و بهش گفت: بابا اونا می‌خوان حرم رو ناامن کنن تا کسی نیاد ولی تو که نباید بترسی. آقا خودش مواظبمونه. از نماز که برگشتیم، میریم خونمون.

زینب کمی با حرف‌های پدرش آرام شد و توانست بخوابد. من هم شروع کردم به جمع کردن وسایل تا به اردکان برگردیم اما دل‌ توی دلم نبود، به خودم می‌گفتم‌: سمیه دیدی چی شد! دوباره باید چند سال دیگه حسرتِ یه زیارت دلچسبِ حضرت رو دلت بمونه!

نمی‌توانستم با حضرت از پنجره‌ اتاق خداحافظی کنم. دلم را به دریا زدم. دخترم را به جاری‌ام سپردم و دوباره به حرم رفتم. وارد صحن که شدم صوت قرآن از تمام بلندگوها پخش می‌شد. آرامش عجیبی گرفتم؛ همان آرامشی که شب قبلش با ورود به حرم حسش کرده بودم. از چادرها و کفش‌های جامانده، کالسکه‌های رها شده و خوراکی له شده‌ دیشب توی صحن خبری نبود. کفش‌هایمان را از کفشداری حرم تحویل گرفتم؛ تمام وسایل به جامانده از حادثه دیشب را توی کفشداری جمع کرده بودند.

به مسجد بالاسر رفتم. نزدیک مقتل شهدای حادثه‌ تروریستی پارسال نشستم. آنجا بود که بغضم ترکید و یک دلِ سیر زیارت کردم.

روایت سمیه هاتفی از حادثه‌ی تروریستی شاهچراغ؛ ٢٧ مرداد ١۴٠٢، محقق و تدوین‌کننده: مهدیه ابویی

پایان پیام/ن

منبع: فارس

منتشر شده

در دسته بندی


با عنایت به اینکه سایت «یلواستون» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع مطلب و کاربران است. (قانون تجارت الکترونیک)

یلواستون نقشی در تولید محتوای خبری ندارد و مطالب این سایت، بازنشر اخبار پایگاه‌های معتبر خبری است.