زیر خیمه عزای «هیأت هنر»/ وقتی بچه‌ها روضه می‌خوانند

زیر خیمه عزای «هیأت هنر»/  وقتی بچه‌ها روضه می‌خوانند

خبرگزاری مهر؛ هیأت خبرنگار: امسال چشمی هم که مقایسه کنی، وسعت خیمه‌ی خواهران چند برابر سال‌های قبل است. مثل شب اول همه هیئت‌ها، هرکسی را که می‌بینی در حال دویدن است. جز دو نفر که با جاروی دستی فرش‌های کناری و موکت قرمز وسط خیمه را جارو می‌کنند. آدم را یاد موکت‌های سرخ بین‌الحرمین در تاسوعا و عاشورا می‌اندازند. پیداست می‌خواهند زودتر جارو زدن خیمه تمام شود اما موکت با آسفالت فرق دارد و جارو کندتر جابه‌جا می‌شود، آن‌ها هم مجبورند که آرام‌تر حرکت کنند. عزاداران کم‌کم از راه می‌رسند. بعضی‌ها همانطور که مشغول نشستن و جاگرفتن هستند، سر می‌چرخانند و محل برگزاری هیئت را با سال‌های پیش مقایسه می‌کنند. بعضی‌ها هم دنبال دوست و آشنایان قدیمی‌شان می‌گردند. انگار یک قرار نانوشته بینشان دارند که هر سال قرارمان زیر خیمه عزای «هیئت هنر».

سر و شانه‌ی خیلی‌ها گل مالی شده! چهره‌ها عزادار است. توی چشم مهمانان خیره می‌شوم. بعضی چشم‌ها هنوز از عزاداری ظهر ملتهب‌ا ند. بی‌آنکه نوای روضه و نوحه‌ای بلند شده باشد از گوشه و کنار صدای گریه می‌شنوم. عصر عاشورا که روضه نمی‌خواهد … زنی پشت سر من به ستون تکیه داده برای خودش روضه می‌خواند و ریز ریز گریه می‌کند. گریه‌ام نمی‌گیرد اما نفسم سنگین است. به پشت همان ستون تکیه می‌دهم بلکه با صدای زن فرجی شد و با اشکی سبک شدم.

خادم‌ها همچنان در تلاطم‌اند. یکی صندلی می‌برد. یکی خاک‌انداز آورده. آن یکی کتری آب به دست توی جمعیت می‌چرخد. چند نفر از آقایان مشغول تنظیم پنکه‌های مه‌پاش هستند. در خیمه‌ی عزا همه، نقش‌های متفاوتی بر عهده دارند و این از عظمت اندوه حسین است. سینه ام سنگین‌تر شده. نفسم جای بین گلویم گیر می‌کند.

امروز از ظهر آمده‌ام برای کارهای خیمه و طفل دوساله‌ام را نیاورده‌ام. صدای خیلی از بچه‌ها شبیه قاسم من است و هر چند دقیقه ناخودآگاه برمی‌گردم طرف صداها. بچه‌ها روی موکت مشغول بازی هستند و بزرگ‌ترها روی فرش‌های کرم رنگ دو طرف می‌نشینند. فکر کنم تا ساعت ۹ که خیمه‌ی کودک باز شود، همینطور تعداد بچه‌ها بیشتر شود. دخترک سه چهار ساله‌ای نظرم را جلب می‌کند. بالاخره زور بافه‌ی موهای بلندش به بغضم چربید. نم اشکی دور چشمانم حلقه می‌زند. دختر بچه می‌خندد و می‌چرخد و من گریه می‌کنم.

زیر خیمه عزای «هیأت هنر»/  وقتی بچه‌ها روضه می‌خوانند

مداح زیارت ناحیه را با دعای فرج شروع کرده. بلندگو چند بار قطع می‌شود. اما روضه عصر امروز را نوحه‌خوان نمی‌خواست. بچه هنوز وسط خیمه مشغول‌اند. آنها می‌خندند و ما گریه می‌کنیم. پس از چند بار قطع و وصلی باند زیارت ناحیه با چاشنی اندکی نوحه و سینه‌زنی تمام می‌شود. چند خادم گوشه و کنار از خستگی روی زمین نشسته‌اند. خداقوت می‌گویم و برای وضو از خیمه بیرون می‌زنم.

چایخانه راه افتاده. چای هنوز دم نکشیده و آب شربت می‌دهند. بعد از نماز برای تماشای قاب‌های دالان ورودی از خیمه بیرون می‌زنم. بعضی قاب‌ها هنوز افتتاح نشده‌اند. قاب فلسطین چشمم را گرفته. بچه‌های کارگروه نمایش امشب اجرا دارند. جوان، چفیه فلسطینی پیچیده دور سر و دهانش. هر چند دقیقه روزنامه‌ای از دیوار پشت سرش می‌کند. روی صندلی می‌نشیند و روزنامه را سیر می‌کند. به عبری چیزهایی نوشته. عکس بالای صفحه نتانیاهو است که با سه چهار نفر دیگر نیشخند زده به جوان. خشم چشم‌های بازیگر پررنگ می‌شود. روزنامه را مچاله کرده و پرت می‌کند یک طرف.

قاب روضه با چند نقاشی از شام غریبان پر شده. قاب محبوب من است. می‌دانم هر شب این قاب با زبان بی‌زبانی چه روضه‌ها که نخواهد خواند و مشتاقم که این بار روضه را ببینم به جای آنکه بشنوم… به امید چای برمی‌گردم طرف چایخانه. مریم صراف با قهوه جوش و فنجان قهوه خوری سر راهم سبز می‌شود. دست می‌کشم روی قهوه جوش و می‌پرسم: «واقعیه؟» مریم لبخند و چشمک می‌زند و یک فنجان می‌ریزد تا ببینم که اینجا لذتش هم به اندازه اندوهش واقعی‌است.

توی خیمه مادرها دست کودکان را گرفته و راهپیمایی می‌کنند. یکی به طرف خیمه کودک. یکی به دنبال کفش جامانده‌شان. یکی از آن طرف طفلش را صدا میزند که «حسنا! بدو بیا! خیمه کودک باز شده!» حسنا می‌دود. حسنا زمین خورد! کف دست حسنا روی زبری موکت می‌خراشد. حسنا زخم دستش را به مادر نشان می‌دهد که: «ببین! درد می‌کنه!» مادرش زورکی لبخند می‌زند. تند تند پلک می‌زند و اشک و بغضش را قورت می‌دهد. بعضی از بچه‌ها پیش مادر می‌مانند تا باز هم برای ما روضه بخوانند. سرجایم می‌نشینم. دستان کوچکی از پشت سر چادرم را می‌گیرد و خودش را بلند می‌کند. اگر سر بچرخانم می‌افتد. مادرش می‌گوید: «ببخشید الان می‌گیرمش.» دستم را بالا می‌گیرم که: «نه کاری نداشته باش!» روضه خوان دوباره شروع کرده: «طفل یتیمی ز حسین گم شده… واویلا واویلا..»

ماه بالای سرم از پشت ابرها خودش را بیرون می‌کشد. ماه را سر «علی اصغر (ع)» می‌بینم و ابرها را خاک و خودم را رباب. دستم را روی فرش کف خیمه می‌کشم. گریه بی‌امان مرا روی زمین انداخته… ماه پشت ابرها می‌رود، التماسش می‌کنم: «علی اصغرم را پس بده ای خاک کربلا!»

منبع: مهر